نویسنده: علیرضا خوش یکشنبه 89/6/21 ساعت 4:23 عصر
یا الله
من و دایی عباس به خیابان رفته بودیم که من ، یک مغازه پرنده فروشی دیدم .
به دایی گفتم : «برای من دو تا پرنده کوچک می خرید »
دایی پرسید : « می خواهی با آن چه کنی ؟»
گفتم : « می خواهم آن ها را در یک قفس کوچک و قشنگ نگه دارم .»
دایی گفت :« در خانه حضرت علی (ع) مرغابی هایی بودند که آن ها را کسی به امام حسین (ع) هدیه داده بود . یک روز حضرت علی به دخترشان گفتند : این ها زبان ندارندکه وقتی گرسنه یا تشنه می شوند بتوانند چیزی بگویند یا از تو چیزی بخواهند . آن ها را رها کن تا از آن چه خدا روی زمین آفریده ، بخورند و آزاد باشند .»
به پرنده های بیچاره نگاه کردم .
به دایی گفتم :« دو تا پرنده برایم می خرید؟»
دایی گفت : قفس هم می خواهی ؟»
گفتم :« نه ! می خواهم آن ها را آزاد کنم .»
دایی گفت :« در روز تولد حضرت علی (ع) تو با آزاد کردن پرنده ها ، قشنگترین هدیه را به ایشان می دهی .»
من و دایی دو تا پرنده خریدیم و آن ها را آزاد کردیم . پرنده ها پر زدند و به آسمان رفتند ، دور دور ، جایی نزدیک فرشته ها
اولین استخر زندگی من
داستان یا حسین برهنه
شعر برف اومد...
شعر دویدم به کربلا رسیدم
وزغ ها و قورباغه ها
[عناوین آرشیوشده]